https://www.iranketab.ir/c/d00c51
چه فرق است از،
تو را پنداشتن
تا تو را هم داشتن!
هلا! ای سربلند صبح در آغوش بیداری
تو ای محبوب در پستوی تار و روشن اندیشهها جاری
فراغ شب!
نگین سرخفام آرزو بر مرکب طوفانیِ کوکب!
سکوت منفعل، ساده!
دلا! مجنون آزاده
آموزگار میگفت...
گرگ و میش بود در فروشُدِ خورشید؛ و میشان و گرگان به هم. دوست از دوست ناپیدا و نادوست از گرگْ ناشناس!
سره، ناسره مینمود و زر، سیم! بیابان بود و ناهید ناپیدا. دشت بود و کوه غایب. گیجی بود همه. سردی بود تمام. و مرد و زن همه گوش به آهنگی که گفتنی بیاغازد. خوب یا بد؛ هر چه باشد، فقط باشد. هر چه هست تنها هستن داشته باشد. که گوشها را تغذیه کند و دلها را بیارامد.
آفتاب گفت:
عزیز من؛ دلگیر نباش
روزگار ما هم تمام میشود
و من بیآن که دستم به خاک تو رسد، میمیرم
فقط بگذار
"با اجازه..."،
پُرِ تحقیر و
پُر از طعنه و
هشدارِ اباطیل و
سکوت است!
تو میدانستی؟
یا پر از وسوسهی رام و گریز؟
من نمیدانستم!
لطف هر لحظهی یک "چَشم" فقط،
رنج آن محترمِ زشت و پر از وحدتِ تلخی را شُست.
تا فقط "چِشم" تو آتشکدهی روشن یزدم بشود.
روزی از سمت کلاس من عبورت افتاد؛
"بی اجازه" برس و حرف بزن
من از این لفظ پر از پند و پُر از بار تفرعن دورم!
زمان
ردیف میشود
نوبت میگیرد
باد میشود
میگریزد
و تو همچنان
در قافیهی رسم نبودها
میمانی
جاری...