تمام من
يكشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۴:۲۸ ق.ظ
پریشان توام باز...
نه راهیست به جایی که برآرم سخنی خوب و به پهلو کِشَمش یار و به شیرینی دیدار کشانم
و نه صبری که ز او چشم بپوشم وَ بر او چشم ندارم.
من فقیرش شدهام، هیچ ندارم
به جز اندوه بلندی
که ز او،
مانده برایم!
لاجرم
روی بچرخانم و از خویش برانم،
چرخش خاطرهی صحبتِ آن روز عزیزش
و بپروایم از آن راحتی صبح که در بزم طلوعش بتراوید تنشهای قشنگ!
تو تمام منی و پاکترینی!
تو صدای نفسم در سبد جامِ برینی
تو سپیدارترینی
و گدازانی از احوال منِ سر به هوای زده بر هیچ!
تو چرا خاطرهی روءیت دیدار...!
نیایی؟
و چرا زخمهی همواره پدیدار...!
نخوانی؟
که تو روشنگر راهم شدهای، جان من ای جانیِ دردم!
و تو ای حادثهی سرد به اوقات نبردم
و تو ای باقیِ احوال به دنیای نهانهای جدا از تب زردم!
تو قنوت شبی و پاکترینی!
تو سکوتی
تو هدفدارترینی!
تو بهشتی و مرا راه به ادراک همان خُلد برینی!
وَه تو خوبی
و تو در جایگه نابترینی!
تو به احساس وفایم به خدا سازهترینی!
تو مسیحای دلی،
خُلد برینی!
مثل بودایی و جذابترینی!
رنگ شبهایی و آرامترینی
تو قدمهای دلم بر سر دینی
تو نوآیینی و خود کاشف یک دین مبینی
و همه راستترینی
وه که در قلب من اینگونهترینی
تا ابد عاشق تبهای توام
داغترینی!
تو شفابخشترین کوزهی شُربی
و شعفناکترین شیشهی عطری
و گدازاندهترین شعری و عرفانی و اندازهترینی به تن قامت احساسِ نگاهی که تو را خواست
و از سیطرهی هوش خود انداخت
و جز مهر تو با هیچ نگارندهی سطری
و شتابندهی قلب و قلم و عشق نپرداخت.
تو همان فاخمهی روءیت ماهی!
و همان لذت دیدار و همان جراتِ آوردنِ انسان به تباهی
تو فقط ارزش نابی
و فقط خاصهترین بوی گلابی
تو تمامی همهام!
نیک... تمامی!