۰۵
دی
به تو دلگرم،
در این سردی دیماهم من
تو فقط روشن باش
تابش اندک خورشید زمستانی من!
آفتاب گفت:
عزیز من؛ دلگیر نباش
روزگار ما هم تمام میشود
و من بیآن که دستم به خاک تو رسد، میمیرم
فقط بگذار
"با اجازه..."،
پُرِ تحقیر و
پُر از طعنه و
هشدارِ اباطیل و
سکوت است!
تو میدانستی؟
یا پر از وسوسهی رام و گریز؟
من نمیدانستم!
لطف هر لحظهی یک "چَشم" فقط،
رنج آن محترمِ زشت و پر از وحدتِ تلخی را شُست.
تا فقط "چِشم" تو آتشکدهی روشن یزدم بشود.
روزی از سمت کلاس من عبورت افتاد؛
"بی اجازه" برس و حرف بزن
من از این لفظ پر از پند و پُر از بار تفرعن دورم!